عشق بیداد من
باختن یعنی لحظه عشق
جان سرزمین یعنی یعنی
زندگی پاک عشق لیلی و
قمار من مجنون
در عشق یعنی ... شدن
ساختن عشق
دل یعنی
کلبه وامق و
یعنی عذرا
عشق شدن
من عشق
فردای یعنی
کودک مسجد
یعنی الاقصی
عشق من
عشق آمیختن افروختن
یعنی به هم عشق سوختن
چشمهای یکجا یعنی کردن
پر ز و غم دردهای گریه
خون/ درد بیشمار
عشق من
یعنی الاسرار
کلبه مخزن
اسرار یعنی
آقا الاغه به خانم الاغه گفت :" بیا همدیگر را دوست داشته باشیم"
خانم الاغه نرم و لطیف عرعر کرد و یک جفت جفتک جانانه به پهلوی آقا الاغه زد. آقا الاغه خوشحال شد .
دُمش را تکان داد و یک لگد محکم و چکشی به پشت خانم الاغه زد. آن وقت هر دو شاد و خندان راه افتادند و فهمیدند چه عشق خرکی به هم دارند و همدیگر را دوست دارند.
اما چند وقت بعد با ناراحتی از هم جدا شدند.
چون صاحبشون آقا الاغه را فروخت.
آنها هرگز خاطره آن جفتک و لگد را فراموش نکردند.
در روزگار پیری باز همدیگر را دیدند و چقدر از جفتک و لگد حرف زدند. موقع مرگ هم آنها به یاد جفتک و لگد بودند .
این یک جفتک به آن زد و آن یک لگد به این زد و هر دو افتادند و مردند.
حالا همه ی الاغها از عشق عمیق آقا الاغه و خانم الاغه حرف می زدنند و به یاد آنها به هم لگد و جفتک می زنند .
ولی آدمها نمی دانند که عشق خرکی این شکلی است ...
پروردگارا ! این نامه را بنده ای از بندگان تو به تو می نویسد که بدبختی بمفهوم وسیع کلمه – در زندگی بی پناهش بیداد می کند....
بعظمت تردید ناپذیرت سوگند ، همین حالا که این نامه را بتو مینویسم آنقدر احساس بدبختی میکنم که تصورش – حتی برای تو که تنها پناهگاه تیره بختانی – امکان پذیر نیست .....
میدانی خدا ، سرنوشت دردناکی که نصیب زندگی تنهای من شده صرفا زاییده یک امر تصادفی است ..
مگر زندگی جز ترادف تصادفات ، چیز دیگری هم هست ؟ ... نه خدا .... به خدا نیست !...
بیست وهشت سال پیش از این دختری زشت روی و ترشیده با پولی که از پدرشی به ارث برده بود ؛
میخوای تا تهش بخونی ؟ پس رو عنوان کلیک کن (دخترک زشت)
ادامه مطلب ...سالی کوچولو از چند وقت بعد از تولد برادرش پا را تو یک کفش کرده بود که با او تنها باشد. پدر و مادرش زیر بار نمیرفتند؛ چون میترسیدند او هم مثل بیشتر دخترهای چهار پنج ساله حسودی اش بشود و بلایی سر بچه بیاورد. منتها او هیچ نشانه ای از حسادت از خودش بروز نمیداد و با برادرش خیلی مهربان بود. دستبردار هم نبود و هر روز که میگذشت، بیشتر اصرارمیکرد. عاقبت پدرو مادرش کوتاه آمدند و گذاشتند چند دقیقه با بچه تنها بماند. سالی با خوشحالی رفت توی اتاق نوزاد و در را بست. لای در کمی بازمانده بود و پدر و مادر کنجکاو میتوانستند او را ببینند. سالی آهسته رفت طرف نوزاد، صورتش را چسباند به صورت او و پچ پچ کرد:«نی نی جون، به من بگو خدا چه جوریه. من داره یادم میره.»